دلنوشته ای بر شهادت سید مهدی حسینی

7 جدی 1400 ساعت 12:17

چیزی نمی‌فهمیدم، چیزی نمی شنیدم، طاقت ایستادن نداشتم، قدرت درک نداشتم، مبهوت و پریشان و درمانده، کنار دیواری نشستم. التماس هایم به خداوند بر لبانم خشکید؛ خداوند قبلاً مهدی را انتخاب کرده بود، مهدی را خواسته بود. مهدی پر از لبخند و خوشرویی و ادب و اخلاق بود. خداوند بیشتر از ما دوستش داشت و حتما بیشتر از ما می خواستش...



سیدمهدی، جوان بافهم، بااخلاق، باادب، خنده‌رو و متواضع بود. والدینش امید زیادی به آینده او‌ داشتند. پدرش او را به من سپرده بود تا مراقب‌اش باشم. مراقب تحصیل، کار و سلامتی‌اش. آنها در قریه کپروک بندامیر سکونت داشتند؛ مردم آنجا سالها در محرومیت زندگی کرده اند و هر خانواده نهایت تلاش دارد تا فرزندان شان تحصیلکرده و آینده دار باشند.  
 
مهدی را به یکی از دانشگاههای خصوصی معرفی کردم؛ هم درس می‌خواند و هم در خبرگزاری جمهور خبرنگاری می‌کرد. از معاشش برای کمک‌خرج خانواده اش هم می‌فرستاد. پدرش گهگاهی برای دیدن پسرش به کابل می‌آمد و می‌دید و گپ میزدند و میگشتند و روزی باهم می بودند. پدر دلش آرام می‌گرفت و می‌رفت.
 
اتفاقا روز حادثه، "سید احمد" به دیدن فرزندش مهدی آمده بود. قرار بود آنشب هر دو‌ مهمان من باشند و بیدار بنشینند و قصه کنند.
 
روز حادثه از دفتر تماس گرفتند که در تبیان انتحاری شده… گفتند سیدمهدی هم رفته بود آنجا… ولی حالا تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد. تمام وجودم را نگرانی گرفت. با اضطراب هرچه تماسش گرفتم خاموش بود. همکاران ما چیزی از او در محل حادثه نیافتند.
 
نگران و شتابان به همه شفاخانه‌های غرب کابل رفتم و رفتم تا به شفاخانه استقلال رسیدم. دلم یاری نمی‌کرد میان جنازه‌های شهدا بروم؛ به تمام اتاق‌های زخمی‌ها رفتم، دهها زخمی را دیدم اما مهدی نبود. با دلهره و تشویش سراغ جنازه‌های شهدا رفتم، جنازه هایی که کنار هم در اتاقک هایی بر کف زمین گذشته بودند، جوان ها بودند، صحنه های دردناک و استخوان سوز؛ همه را دیدم اما مهدی نبود. دهها زن و مرد همانند من سرگردان و نگران و گریان بودند. آشفته حال و درمانده بودند. آنجا مادری بود که به دنبال دو فرزند نوجوانش می گشت اما او هم اثری از جگرگوشه هایش نمی یافت.
 
آخرین‌جاییکه باید می رفتم و می گشتم طب عدلی بود. با مهدی‌هاشمی رفتیم طب عدلی؛ خداخدا می‌کردم که مهدی اینجا نباشد. به هاشمی گفتم من طاقت دیدن ندارم؛ برو و ببین!
 
منتظر ماندم، در دلم آشوب بود، نمی توانستم آرام باشم و بنشینم، فقط راه می رفتم و از خدا عاجزانه التماس می کردم، آرزو می کردم که مهدی اینجا نباشد. خودم را تسلی می دادم؛ خدایا اگر مهدی اینجا باشد چه کنم؟... به پدر و مادرش چه بگویم!
هاشمی که برگشت با رنگ پریده و صدای لرزان گفت: مهدی همینجا بود؛ از وسایلش شناختم، از کارت خبرنگاری، از وسایل خبرنگاری، از لباسش...
 
چیزی نمی‌فهمیدم، چیزی نمی شنیدم، طاقت ایستادن نداشتم، قدرت درک نداشتم، مبهوت و پریشان و درمانده، کنار دیواری نشستم. التماس هایم به خداوند بر لبانم خشکید؛ خداوند قبلاً مهدی را انتخاب کرده بود، مهدی را خواسته بود. مهدی پر از لبخند و خوشرویی و ادب و اخلاق بود. خداوند بیشتر از ما دوستش داشت و حتما بیشتر از ما می خواستش...
 
به‌خود آمدم، فکرم رفت به سمت پدری که قرار بود امشب با فرزند جوانش مهمانِ خانه ی ما باشد؛ آنها وعده داشتند که تا صبح بنشینند و درد دل کنند. مهدی قرار بود از درسش بگوید، از کارش بگوید و از برنامه هایش برای آینده و خانواده گپ بزند؛ پدرش قبلا در مورد آینده فرزندش با من گپ زده بود و برای مهدی جوانش خیالات زیبایی در سرش می چید.

پدر و مادرش صاحب فرزند پسر نمی شدند، برای داشتن فرزند پسر بسیار نذر و نیاز کرده بودند و خداوند اولاد پنجمین شان، مهدی را بیست و اندی سال پیش به آنها بخشیده بود...

...
خسته و درمانده دنبال پدرش رفتم، او با اقوامش از بامیان آمده بود کابل. پدرش با اقوامش در رستورانی در پل سوخته (مکانی در نزدیکی محل حادثه) به انتظار نشسته بود؛ صدای انفجار را شنیده بود اما سیداحمد هرگز تصور نمی کرد فرزند جوانش نیز در همان انفجار بوده باشد.
گفتم همه شما امشب مهمان من هستید. سوار دوسه‌تا موترشان کردم.
 پرسید مهدی کجاست؟ گفتم یک جای خوب! گفت: اگه سر راه هست سوارش کنیم؛ نزدیکتر می نشینیم او هم جای می شود، باهم برویم.
 
خانه که رسیدیم منتظر مهدی بود؛ هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده! سید احمد، مامای من می شد. خودش را محرم خانواده و میزبان می دانست و از مهمانان خدمت و پذیرایی می کرد. می دید حالم خراب است، می دید چشمانم تر است؛ اما هرگز به ذهنش هم نمی رسید که چه شده است.
 
دور هم که نشستیم می‌گفت شنیدم امروز در برچی انتحاری شده، ما پل سوخته بودیم خیلی انفجار بدی بود خدا به‌حال مردم رحم کند! او نگران خانواده‌هایی بود که فرزند و عزیزشان را از دست داده اند می گفت خدا از حال آن مردم خبر دارد خدا به حال پدر و مادرهای شهیدان رحم کند!

چقدر دشوار بود که بگویم ماماجان! مهدی هم رفته بود همانجا … مهدی هم به جمع شهدا پیوسته… مهدی ... اشک امانم نمی داد و چه سخت بودن مقدمه بافتن و خبر دادن از شهادت سیدمهدی حسینی
....

آنشب مادرش هم از قریه زنگ زده بود تا صدای پسرش را بشنود، به پدرش تماس گرفته بود پدرش نالان و دردمندانه می گفت به مادرش چی بگویم! پاسخ مادرش را نمی داد. مادرش ناچار به من تماس گرفته بود. اولین حرفش این بود: سلام آقای…؛ مهدی‌جان کجاست؟ گفتم امشب دفتر مانده نیامده؛ گفت: "تلفن اش خاموش است لطفا بروید دنبالش، دلم نا آرام است. گفتم باشه فردا، نگران نباشید! گفت: "توره خدا راست بگو مهدی کجاست؟ من الان از تلویزیون دیدم انتحاری شده؛ من کفش‌ها را دیدم، بین کفش ها کفش مهدی را شناختم؛ نو خریده بود، توره خدا بگو مهدی کجاست؟!…”

نمیدانم چرا آن‌شب، صبح نمی‌شد!
 
پی نوشت:
سیدمهدی حسینی خبرنگار خبرگزاری جمهور روز هفتم جدی سال ۱۳۹۶ در حادثه انتحاری مرکز تبیان شهید شد. در آن حادثه که داعش مسئولیت را بعهده گرفته بود دهها نفر شهید و زخمی شدند. بعد از آن حادثه، حملات تروریستی و انتحاری مرگبار دیگری هم در غرب کابل و در مراکز فرهنگی و آموزشی و دینی اتفاق افتاد که هزاران خانواده، دغدار شدند و بسیار نخبگان و جوانان و تحصیلکردگان مردم تشیع، به شهادت رسیدند.
یاد شهید سیدمهدی حسینی و همه شهدای مردم افغانستان گرامی باد!
خبرگزاری جمهور


کد مطلب: 146179

آدرس مطلب: https://www.jomhornews.com/fa/note/146179/

جمهور
  https://www.jomhornews.com